-
451
شنبه 3 بهمن 1394 19:38
گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دل تنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمی خواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم. و این پیش از قصه لبخند تو بود. جای خلوتی بود. وسط نیستی . گفتی : هستم نگریستم، اما چیزی...
-
450
پنجشنبه 1 بهمن 1394 09:08
-
449
دوشنبه 21 دی 1394 10:43
شدم مانند رود از بارشی جریان که می گیرد که من بدجور دلتنگ ِ توأم، باران که می گیرد... دلم تنگ است می دانی؟ پناهم شانه های توست کمی اشک است درمانش دل انسان که می گیرد من آن احساس ِ دلتنگی ِ ناگاه ِ پس از شوقم شبیه حس دیدارم ولی پایان که می گیرد غروبی تلخ و دلگیرم، غروب دشت تنهایی دل دشتم من از نی ناله چوپان که می گیرد...
-
449
دوشنبه 21 دی 1394 10:12
من عادت کرده ام هر صبح قبل از باز شدن چشم هایم دوستت داشته باشم؛ وَ برایم مهم نباشد که تو در کجای این شهر شلوغ به فراموش کردنم مشغول هستی...
-
448
سهشنبه 15 دی 1394 09:37
در کتابخانه ما بی صدا مطالعه می کردیم اما کتاب را که ورق می زدیم تنها گاهی به هم نگاهی ... ناگاه انگشت های "هیس ! " مارا از هر طرف نشانه گرفتند انگار غوغای چشمهای من و تو سکوت را دز کتابخانه رعایت نکرده بود ! از قیصر امین پور
-
447
یکشنبه 13 دی 1394 10:17
نمیدونم بقیه مردم وقتی داستان پستچی رو میخونند چه حسی دارن؟ ولی این قصه حس غریبی رو در من زنده میکنه...که عشق چه ماجرای عجیبیه...ساده س ولی پیچیده س..! بعضی از جمله های قصه منو به خاطره هام میکشوند...به حسایی که باهم داشتیم... "میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟ مثل یک شعر بود.تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم ،...
-
446
پنجشنبه 10 دی 1394 08:39
به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم “مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید” همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم : علیرضا بدیع پ.ن : رآست می گفتی.. من به تو نمی آمــدمـ.. ولی تو به خــودتــ بیــــــآ..
-
445
یکشنبه 29 آذر 1394 12:33
ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه زهر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آینه بهشت، اما…آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست زیرا یکی از دریچه ها بسته ست نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد...
-
444
جمعه 27 آذر 1394 12:01
تو دستت را رها کردی یا من دستت را محکم نگرفتم... نمی دانم فقط میدانم گم شدیم...
-
443
پنجشنبه 26 آذر 1394 12:03
خیالت راحت ! حالا که تن به مردن سپرده ام..هیچ دردی ندارم...
-
442
چهارشنبه 25 آذر 1394 14:15
اینجآ پــآییز است... کوچه هایش مدت هاست که عطر بهــآر را فراموش کرده اند.. ونغمه هیچ مرغ عـآشقی بر سر درختانش به گوش نمی رسد.. اینجـا بــاران که می بارد کسی برایــش آغــوش باز نمی کنــد..! مبـــادا که خیسی چشمـــآن بــاران دآمن آن هــا را ترکند... اینجــا پــآییز است... بــآروزهـــآی کوتــاه عــاشقی.. و شبـــ هــآی...
-
441*
یکشنبه 17 آبان 1394 12:53
بیچاره گل آفتابگردان... این خونه خورشید نداره..
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آبان 1394 11:23
لعنت به دو راهی (ها) ...
-
439*
یکشنبه 26 مهر 1394 07:55
نه بهــآر سر شوقــم می آورد.. نه پــآییز دلــم را می لرزاند.. بگذار بیایند و بروند فصل هــآ وقتی گلی در گلدانــم نیست..
-
438
یکشنبه 19 مهر 1394 08:42
پاییز میرسد که مرا مبتلا کند با رنگهای تـازه مــرا آشنا کند پاییز میرسد که همانند سال پیش خود را دوباره در دل قالیچـــه جا کند او میرسد که از پس نه ماه انتظار راز ِ درخت باغچـــه را برملا کند او قول داده است که امسال از سفر اندوههــای تازه بیــارد ، خـدا کند او میرسد که باز هم عاشق کند مرا او قـول داده است بـه...
-
437*
یکشنبه 29 شهریور 1394 09:45
د ر را که باز می کنمـ تصویر ماه رویتـــ در قاب در جـآ می گیرد..و دلــمـ در سیـنه نه.. در آغوشـتـــ که می گیرمـ تپش هــآی تنــد قلبتــ آراممـ می کنــد..! که عشــق چه جوشنـــده جاریستـــ در سینــه ات.. کنـــآرم که آرامـ می گیری وقت عــآشقانه هــآی آرامـ است.. همان جمع دست هـآی دور از همی که حــآلا دور همند... همان ضرب...
-
436
دوشنبه 23 شهریور 1394 10:07
چشمان تو مباد ببارد عزیز من من می روم که اشک بریزم به جای تو.. پ . ن :
-
:(
یکشنبه 15 شهریور 1394 07:45
گاهی نمی فهمم گاهی یادم میرود . . م. م. ا. ا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مرداد 1394 10:49
شـایَد دیگـر هیـچ وقـت حـرف نزنـَم اگـر امکـانِ در آغوش کشیـدنت را داشتـه باشـم #افشین_یداللهی
-
433
شنبه 17 مرداد 1394 10:19
دلم باران دلم دریا دلم لبخند ماهی ها دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور دلم بوی خوش بابونه می خواهد دلم یک باغ ِ پر نارنج دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ صبح شالیزار دلم صبحی سلامی بوسه ای عشقی نسیمی عطر لبخندی نوای دلکش تارو کمانچه از مسیری دورتر حتی دلم شعری سراسر دوستت دارم دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد دلم...
-
432
پنجشنبه 15 مرداد 1394 19:34
ابراهیم به افق می نگریست و در انتظار بود تا خورشید از پس دشت های وسیع طلوع کند _ گویی خورشید برای تماشای ما طلوع می کند. روزبه این کلام را با جان خود نوشید.او عظمت آدمی را در این کلام حس کرد و اینکه خداوند همه چیز را برای آدمی آفریده است.. _ بیدار باشیم تا خورشید تماشایمان کند.ما هم او را به تماشا بایستیم.چشم در چشم...
-
431*
چهارشنبه 31 تیر 1394 11:28
خانه ی رویاهایم ابری بود و من آرزوی باران میکردم..! نمیدانستم که این آرزو، رویاهای مرا با خود خواهد برد..
-
431*
سهشنبه 30 تیر 1394 12:48
آسمون گسترده ی خدا رو که میبینم دلم آروم می گیره... ورای این زمین هیچ چیزی تنگ نیست.. حتی دل شکسته ی من..
-
430*
یکشنبه 28 تیر 1394 12:21
فرقی نمی کند حافظ باشی یا شاعری ناشناس.. وقتی کسی شعرهایت را نمی خواند..
-
429*
دوشنبه 15 تیر 1394 23:10
در من غم آرامی هست که می نشیند گوشه ی چشمانم.. و خیره می شود به عکس های تو و خیس میشود زیر باران دلتنگی.. چتری ندارم که به سر گیرم اصلا چه نیازی به چتر؟ در من غم آرامی هست که می نشیند گوشه ی قلبم.. ودل می زند به دریای رویاها و غرق میشود میان اینهمه امواج ویرانگر تخته پاره ای نیست که بر آن چنگ زنم و خودم را نجات دهم.....
-
427*
یکشنبه 14 تیر 1394 12:42
همیشــه خیـآل می کردم قصه ی بی سر و ته یعنی قصه ای که نه سر دارد و نه ته! و حتمــا چنین قصه ای شنیدنی نیست...! اما خب.این فکر هم مثل بقیه ی فکرهــآی پریشآن بنده اشتبــآه بود! قصه ی دلدادگی ما نه سر داشت و نه ته دارد! نه اولش معلوم است که در کدام ساعت و کدام لحظه دل از کـــف دادیم؟! ونه خدا را شکرتهش پیداست که کی و کجا...
-
426*
پنجشنبه 14 خرداد 1394 00:09
زنــدگی یعنی سفــر... سفرـی طولانــی که تمــآم عمــر در رآهــی.. نه این که مقصــد گمـ و نــآپیــدا باشــد ولی به هــر مقصــدـی که میرسی می بیـــنی این همـــان که می خواستــه ای نیســت! به هر گلی که می رسی گل هــآـی خوش رنگ تر و زیبــاتری در افق انتظــآرت می کشــند..! هر نغمــه دل انگیــزـی که می شنوی آوای خوش دیگــری...
-
425
یکشنبه 3 خرداد 1394 12:25
از سر عادت نیست که وقتی می روی تا دم در همراهی ات می کنم و بعد تا آخرین چشم انداز تا جایی که سر می چرخانی، لبخند می زنی، مبهوت رفتنت می شوم باز؛ آخر چیزی از دلم کنده می شود که می خواهم با چشمهام نگهش دارم. لعنت به رفتنت که قشنگ می روی....! عباس معروفی
-
424
شنبه 2 خرداد 1394 09:04
بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست گاهی همین قشنگترین شکلِ گفتگوست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 12:54
آرامـش دَریـآےِ مـرا ریـختـه بَر هم ! ایـن زَن کـه [ پـَرےِ خوسـت ] .. [ پـَرےِ روسـت ] .. [ پـَرےِ شـآن ] .!