روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

۲۸۷*

 فرصتی تا تحویل سال نو نمانده 

سفره هفت سین خاطراتم را پهن می کنم 

به یاد می آورم لحظه روییدن عشق را.. 

که چه ساده در دلم جای گرفتی 

و چه صمیمی عشق مهمان قلبمان شد.. 

هر روز از آسمان چشمانت ستآره محبت می چیدم 

و مآه صورتت چرآغ شب های تاریک دلم می شد 

دستانت در دستانم 

و دلت همرآه با دلم 

سکه بود روزگارمان... 

سرود شآدی می خواندیم و غزل عاشقی از برمی کردیم 

آنقدر مجذوب بهار دلدادگی بودیم که صدای پای پاییز جدایی را نشنیدیم 

و چه زود سوز جدآیی دلهایمان را لرزاند 

و گرمی دستانمان را گرفت 

پاییز بود و بآرآن اشک... 

پاییز بود سرمآی غم... 

پاییز بود و شبهای بلند تنهایی... 

ولی هر چه بود سبزی امید هرگز رنگ خزآن نگرفت 

خدا بودو سجاده سبز دعا 

خدا بودو مرهم درد دلها  

خدا بود و همه چیز بود... 

 

چه زود سفره هفت سین دلم پر شد 

ولی انگار یک سین کم دارد 

لحظه تحویل سال نزدیک است و سفره دلم ناتمام 

" یا مقلب القلوب" را می گویم و دلم بیقرار می شود 

به "حول حالنا" که می رسم اشک امانم نمی دهد 

لحظه ای سکوت می کنم 

و سین هفتم آرام کنج دلم جای می گیرد... 

 

 

پ.ن : عزیز دلم برات بهترینا رو آرزو میکنم 

و امیدوارم سال جدید برات سرشار از خیر و خوشی و سلامتی باشه 

پیشاپیش عیدت مبارک

۲۸۶

پشت هر کوه بلند 

سبزه زاریست پر از یاد خدا.. 

و در آن باغ کسی می خواند که خدا هست دگر غصه چرا؟! 

آرزو دارم 

خورشید رهایت نکند  

              غم صدایت نکند 

                       ظلمت شام سیاهت نکند 

                   و تورا از دل آن کس که دلت در تن اوست 

                                حضرت دوست جدایت نکند.. 

 

خیلی دوست دارم گلم...

285*

خـــدآیا...

بهشت دادی...میوه ممنوعه اش چه بود؟!  

عشـــق دآدی...رنج جــدآیی اش چـه بود؟!

یوسف دادی...غم فراقش چه بود؟! 

یــــآر دادی...درد تنهـــآیی اش چـه بـود؟!

شــور دادی...سوز ودل تنگی اش چه بود؟! 

می دهی و میگیری...

می گیری و می دهی...

قربان خداییت..!



                    

۲۸۴*

کــآفیست تو بیآیے.. 

 آنوقت  

 بآ یـڪــ گل همـ بــهـآر مے شــود..!     

                                             

 

 

۲۸۳*

برآی پرندهـ ای که در قفس است 

فرقی نمی کند ! 

بهآر بیآید یا نیآید... 

کسی نغمه دلتنگـی اش را نمی شنود 

نگاه خسته اش رآ نمی بیند 

و قلب افسرده اشرا 

که در رویای آزادی پژمرده می شود.. 

او از بهار نصیبی ندارد 

نه نسیمی پرهآیش را آشفته می کند.. 

نه عطر گلی او را سر شوق می آورد... 

ونه در اوج پروازتا بی نهایت خوشبختی پر می کشد ...

سهم او تنهایی ست...