دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی، زمین همیشه سبز و کوه های همیشه قهوه ای ...
دلم برای خط کشی کنار دفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز، برای پاککن های جوهری و تراش های فلزی، برای گونیا و نقاله و پرگار و جامدادی ...
دلم برای تخته پاککن و گچ های رنگی کنار تخته ،برای اولین زنگ مدرسه، برای سر صف ایستادن ها ، برای قرآن های اول صبح و خواندن سرود ایران اول هفته ...
دلم برای مبصر شدن، برای خوبها و بدها ، دلم برای ضربدر و ستاره ...
دلم برای ترس از سوال معلم، کارت صد آفرین ، بیست داخل دفتر با خودکار قرمز و جا کتابی زیر میزها، جا نگذاشتن کتاب و دفتر...
دلم برای لیوانهای آبی که فلوت داشت ...
دلم برای زنگ تفریح، برای عمو زنجیر باف بازی کردن ها، برای لیلی کردن ...
دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم، برای اردو رفتن ، برای تمرین های حل نکرده و اضطراب آن ...
دلم برای روزنامه دیواری درست کردن برای تزئین کلاس ، برای دوستی هایی که قد عرض حیاط مدرسه بود، برای خنده های معلم و عصبانیتش برای کارنامه ، نمره انضباط، برای مهر قبول خرداد ...
دلم برای خودم، دلم برای دغدغه و آرزو هایم، دلم برای صمیمیت سیال کودکی ام تنگ شده ...
نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند، کودکی ام را جا گذاشتم کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟
منبع : سایت تبیان
== ===================================
دلشوره شیرین اول مهرنوش جون همه دوستام و خودم!
حتی برای سی امین بارهم!!
این حس تازه تازه ست...
تنت داغ می شود از آتشی که در وجودت شعله می کشد
و میگویی هوا گرم است!
دلتنگی قلبت را افسرده می کند و زار و پریشان می شوی
و میگویی فشارم افتاده است!
بغض گلویت را فشار می دهد و چشمانت خیش می شود
و میگویی حساسیت فصلیست!
تا کی خدای من؟!
تا کی تظاهر؟!
تا کی دروغ؟!
تا کی؟..
ما را می کشد این عشق پنهانی...کاری بکن...
میتــرســم…
کسـی بــوی ِ تنـت را بگیــرد
نغمــه ِ دلـت را بشنــود
و تو خــو بگیــری به مـــآنـدنـش!!!
چـه احســآس ِخـط خطــی و مبـهـمـ یسـت!
ایــن عــآشقــآنـه هــآی حســود مــن …
رویا هایی هست که هرگز تعبیر نمی شوند…
اما همیشه شیرین اند…
مثل رویــــای داشتن تـــــــو…
مثل غرق شدن من ،در بوسه های داغ و تب دار تــــــــو…
سبد قلبم را پر خواهم کرد از عطر تنــت ،
تا که یادم باشد روزی اینجا بودی…
نزدیک تر از من به خودم…!
طعم سیب میدهد لبهایت
و من گناه کارترین حوای زمینم
بهشت همین جاست
در آغوش تو…
با لب های ممنوعه ات…
دیگر از آن لبخندهآ
آن هم ناگهآنی ،
نثآر چشمهآی…
بیقرآرم نکنی،،،
دلـــــــــــــــــــم
طاقت این همه عآشقی را ندارد…
خواب هایم بوی تن تو را می دهد
نکند…
آن دورتر ها…
نیمه شب…
در آغوشم میگیری…!
من
این "سکوت غمگین" را
با هزار "هیاهوی شیرین"
عوض نمی کنم
چرا که مرا با خود می برد
تا آسمان...
تاخدا...
با این که قصه عشق ما پایان خوشی ندارد
ولی آنقدر زیباست
که کودک دلم هرشب با تکرارش به خواب می رود
شاید رویایت را ببیند...