روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

426*


زنــدگی یعنی سفــر...

سفرـی طولانــی که تمــآم عمــر در رآهــی..

نه این که مقصــد گمـ و نــآپیــدا باشــد

ولی به هــر مقصــدـی که میرسی می بیـــنی

این همـــان که می خواستــه ای نیســت!

به هر گلی که می رسی

گل هــآـی خوش رنگ تر و زیبــاتری در افق انتظــآرت می کشــند..!

هر نغمــه دل انگیــزـی که می شنوی

آوای خوش دیگــری از دور دست تورآ به خود جذبــ مـی کنــد...!

و هر قلــه اـی را که فتح می کنی

قلــه هــآی بلنــدتر شــوق رفتــن را در تـــو زنده می کنــد


وایــن سفــر هم چنــآن ادامه دارد..

 و تو باید لحظــه لحظــه ی آن را در یــابی


یــآدت بمــآند هیچ قسمت از جــآده تکــرار نمی شود

شــوق رسیــدن داشتــه باش ولی حواســتـــ باشــد

هر تکــه از مسیـــر تصــویر نابی ست که لذتـــ ادراکش فقط یک بــآر برآی توست...


مبـــآدا که به غفلت ار کنــآر همیــن گل هــآی زرد و کوچک کنــار جـــآده بگذری...

مبـــادا شوق چشمــان پرنــده ای  که برآـی جفتــش غــذا می برد را نبینی...

مبــآدا از کنـــار درخت پیــری که نفــس هــآیش را به تــو هدیه می کنــد بی اعتنـــا بگــذرـی...

مبــآدا وقتی خــاری به پــآیتــ فرو می رود و تــو را بر زمـیـن می نشــاند

به روـی خــار لبخنــد نزنی !!

چــرآ که او بآیــد آنجــآ باشــد تا تو لحظــه اـی درنگـــ کنـی ..

درنگـــ کنـی و ببینی مــورچه اـی لای علفــ ها چه خستگــی نا پذیـــر قـــدمـ بر می دارد..

ببینی و دوبـــآره بلنــد شوی...

که خدا تو را همیشـــه در حـــآل سفر می خوآهـــد..


425


از سر عادت نیست که وقتی می ­روی تا دم در همراهی­ ات می ­کنم

و بعد تا آخرین چشم ­انداز تا جایی که سر می­ چرخانی،

لبخند می ­زنی،

مبهوت رفتنت می ­شوم باز؛

آخر چیزی از دلم کنده می­ شود که می­ خواهم با چشمهام نگهش دارم.


لعنت به رفتنت که قشنگ می­ روی....!


 عباس معروفی

424


بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست


                              گاهی همین قشنگترین شکلِ گفتگوست...