روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

۱۰۷

در چشمانم تنها یی ام را پنهان می کنم

در دلم ، دلتنگی ام را

در سکوتم ، حرفهای نگفته ام را 


در لبخندم ، غصه هایم را

دل من چه خردسال است   

 ساده می نگرد

ساده می خندد  

 ساده می پوشد

دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست

ساده می افتد

ساده می شکند ، ساده می میرد

۱۰۶

کم تــــــــوقع شده ام
نـه آغوشت را میـــــــــخواهم !
نـه یک بوســــــــــــه !
همین که بیایی
از کنارم رد شوی کافیست ...!
مــــــرا به آرامش میرساند حتی
اصطکاک ســــــــــــایه هایمان...!

۱۰۵

تا کجای قصه ها باید زدلتنگی نوشت

تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت

تا به کی با ضربه های درد باید رام شد

یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد

بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار

خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار

۱۰۴

گاه گاهی دل من می گیرد... 

بیشتر وقت غروب... 

آن زمانیکه خدا نیز پر از تنهائیست... 

و اذان در پیش است.. 

من وضو خواهم ساخت 

از خدا خواهم خواست که تو تنها نشوی... 

و دلت پر زخوشی های دمادم باشد..