روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

۲۴۴

از این بیراهه ی تردید،از این بن بست می ترسم
من از حسی که بین ما،هنوزم هست ،می ترسم
ته این راه روشن نیست
منم مثل تــــــــو میدونم
نگو باید برید از عشـــــق، نه میتونی نه میتونم
نه میتونیم ،برگردیم؛
نه رد شیم از تو این بن بست
منم میدونم این احساس ؛نباید باشه ،اما هست!
دارم، میترسم از خوابی، که شاید هردومون دیدیم
از این که هر دومون با هم، خلاف کعبه چرخیدیم
واسه کندن از این برزخ، گریزی غیر دنیا نیست
نمیدونم؛ ولی شاید، بهشت اندازه ی ما نیست!
ته این راه روشن نیست
منم مثل تــــــــو میدونم
نگو باید برید از عشـــــق، نه میتونی نه میتونم
نه میتونیم برگردیم، نه رد شیم از تو این بن بست
منم میدونم این احســـاس نباید باشه، اما هست!!!

 

۲۴۳*

دل تنگم هیچ جوری باز نمیشه... 

  

انگار بدجوری به دلت زنجیرش کردی..!   

  

 

۲۴۲*

 

 

شهرزاد قصه گو نیستم!  

 

ولی فقط یک قصه عاشقانه بلدم   

که هرشب با تکرارش دلم را زنده نگه می دارم...  

۲۴۱*

 

 

شاید زمین نتواند قدم هایمان را به هم برساند  

 

           ولی کافیست روبروی پنجره اتاقت بایستی 

  

                         تا هوا عطر آغوشت را برایم بیاورد... 

۲۴۰*

خواستم عشقش را پنهان کنم تا کسی راز دلم را نداند! 

آن را در چشم هایم جای دادم 

               اشک شد و رسوایم ساخت... 

زیر زبانم پنهانش کردم 

                شعر شد و بر زبان ها افتاد! 

در خلوت قلبم نهانش کردم 

    آتش شد وداغ بر سینه ام نهاد٬انگشت نمای مردم شدم! 

حالا من مانده ام و  

        چشمی گریان 

                زبانی نالان 

                            قلبی سوزان 

                 و وجودی که این عشق را فریاد می کشد...!