در من غم آرامی هست که می نشیند گوشه ی چشمانم..
و خیره می شود به عکس های تو
و خیس میشود زیر باران دلتنگی..
چتری ندارم که به سر گیرم
اصلا چه نیازی به چتر؟
در من غم آرامی هست که می نشیند گوشه ی قلبم..
ودل می زند به دریای رویاها
و غرق میشود میان اینهمه امواج ویرانگر
تخته پاره ای نیست که بر آن چنگ زنم و خودم را نجات دهم..
اصلا چه نیازی به نجات؟
در من غم آرامی هست که می نشیند روی لب هــایم..
و سعی می کند حرفی بشود...شعری..زمزمه ای..
و بازمثل همیشه ی سکوت میشود سکوت
صدایی نیست تا بشکند سکوت کهنه ی لبهایم را
اصلا چه نیازی به صدا؟
من این غم آرام را دوست دارم...