روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

429*

در من غم آرامی هست که می نشیند گوشه ی چشمانم..

و خیره می شود به عکس های تو

و خیس میشود زیر باران دلتنگی..

چتری ندارم که به سر گیرم

اصلا چه نیازی به چتر؟

 

در من غم آرامی هست که می نشیند گوشه ی قلبم..

ودل می زند به دریای رویاها

 و غرق میشود میان اینهمه امواج ویرانگر

تخته پاره ای نیست که بر آن چنگ زنم و خودم را نجات دهم..

اصلا چه نیازی به نجات؟

 

در من غم آرامی هست که می نشیند روی لب هــایم..

و سعی می کند حرفی بشود...شعری..زمزمه ای..

و بازمثل همیشه ی سکوت میشود سکوت

صدایی نیست تا بشکند سکوت کهنه ی لبهایم را

اصلا چه نیازی به صدا؟

 

من این غم آرام را دوست دارم...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد