روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

451

گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دل تنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمی خواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم. و این پیش از قصه لبخند تو بود.
جای خلوتی بود. وسط نیستی .
گفتی : هستم
نگریستم، اما چیزی نبود.
گفتم نیستی
باز گفتی : هستم
بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ، نیستی .
این جا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دل ام ریخت . من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم.
گفتم: هستی ! تو هستی! این من هستم که نیستم
گفتی: غلطی
و این هنوز پیش از قصه دست های تو بود.
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفسِ قفسه ی سینه ام را آتش می زد. من ذوب می شدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت می کردند و این وقتی بود که هنوز دست هات انگشتان تم را نبوییده بودند.
یک شب ماه بدر بود چشم هاش را گشوده بود تا با اشتیاق به هرچه کهدل اش می خواهد خیره می شود، تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست هات هجوم آوردی تا دست هام را فتح کردی. انگشتان ات بر شانه انگشتان ام تکیه زندند و در آغوش آن ها غنودند. تو ترانه های عاشقانه می سرودی، من اما همه ترس شده بودم چیزی درون ام فریاد می کشید. چیزی شعله ور می شد. شراره های عشق می سوزاند و خاکستر میکرد و همه از انگشتان تو بود . من نیست شده بودم. گفتی : حال چه گونه است؟
گفتم تو همه آب ، من همه عطش. توهمه ناز ، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی
گفتی: تو هم چنان غلطی
و این هنوز پیش از قصه نگاه تو بود
فرشته ای پر کشید تا نزدیک تر آید و در شهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتان ات فشردی و لبخند پاشیدی.
گفتی: بر خیز!
گفتم : نتوانم
بعد ناگهان چشم هات تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود. بعد تو اشک هام را از گونه هام ستردی. فرشته پیش تر آمده بود. من گویی در چیزی فرو می رفتم. گفتم: این چیست؟
گفتی: اندوه!اندوه!
بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کری. فرشته از حسادت لرزید و بال هاش از التهابِ عشقِ من سوخت.
گفتی: حال چگونه است؟
دیگر حالی نبود. عاشقی نبود . عشقی نبود. فرشته ای نبود هرچه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی : چننین کنند با عاشقان.