هزآر بهار بیاید
هزار بلبل عاشق هم که بخوانند
عطر گلهای بهار مستت نمیکند
وقتی دستآن مهربآن یـــآر در دستــآنت نبآشد...
قصهی عشق آخری دارد
عاشقی روی دیگری دارد
گاه آن روی عشق پنهان است
گاه راه از میان توفان است
گاه فرمان دهد زمین بخوری
سیلی از دست بدترین بخوری
سر هجده بهار پیر شوی
بین دیوار و در اسیر شوی
یا که در شعلهی پریشانی
مثل پروانه پر بسوزانی
عشق گاهی سر جنون دارد
داستانی به رنگ خون دارد
ریشهی عشق اگر چه افلاکی است
گاه دربند چادری خاکی است
عشق بازوی با ورم دارد
عشق بانوی بی حرم دارد
گاه چشم تر از تو میخواهد
زخمِ میخ در از تو میخواهد
گاه شیرین ترین محدّثهای
گاه زخمیِ سخت حادثهای
گرچه پاک است قلب مرضیهات
سوزد از دود بازهم ریهات
هم قرار است کوثرش باشی
هم فداییِ حیدرش باشی
عشق گرچه هزار غم دارد
ماه پهلو گرفته کم دارد
دوست دارد که بیقرار شوی
روی دل رحم ذوالفقار شوی
پیش محبوب دست و پا بزنی
جای او فضه را صدا بزنی
قدر باشی و قدر نشناسان
بگذرند از کنار تو آسان
باید اینجا جوان بمیری گاه
روی از محرمت بگیری گاه
میکشاند به کوچه راهت را
میکشد در خسوف ماهت را
گاه دستی کبود میخواهد
یاس با بوی دود میخواهد
بازی عشق سرشکستن داشت
پای جانان به جان نشستن داشت
گاه فرمان دهد که پرپر شو
جان حیدر! فدای حیدر شو
آه زهرا ! بگو علی چه کند؟
مرد جنگ است او، ولی چه کند؟
دوبآرهـ صـدآے پآےبــارآن در کــوچهـ هـاے شهر مـے پیچـــد
و مـלּ مشتآقآنه به استقبالش می رومـ
دستآنم را به آغــوش مهــربآלּ بآرآלּ می سپآرم
چشمــآنم رآ مے بندم
و تورآ در آغوش میگیرم
چــرآ که میدانم
دستــآלּ مهربآלּ بآرآלּ مرآ به آغوش تو وصــل مے کند...
این روز هآ حآل عجیبے دارم
چه عــآشقـآنه دل به یکدیگـــر سپرده ایـــم
مـלּ، تـــو ،بـآرآלּ...
شهــــامتــــ میخواهـــــد....
دوستـــ داشتـــن کسی که ...
شـــاید " هیچـــوقتـــ " قسمتــ " تــو " نباشـد.....
"مــــا " به هم نمیـــرسیــــم ....
امـــا
بهتـــرین غریبـــه ای میمـــانم که
" تــو " را همیشــــه دوستــــ خواهـــد داشتــــ....
مهم نیست
عمر
"کوتاه" باشد ، یا "بلند"
مهم ، نفس هایی ست
که با تو "کوتاه"
و بی تو "بلند"
کشیده می شود ...
از تمام عطرهای دنیا
تنها لحظهای
بویی شبیه آغوشت میخواهم
تا هوش از سر این همه دلتنگی ببرد.....!
میگـویند : عشق خـــدا به همـــه یکســـان استــــــ ...
ولــــی...
من میگـــویم بیشتـــر از همه" مـــرا " دوستـــ دارد،
وگـــرنه
به همـــه یکـــی مثــل " تـــو " میداد....
لــــــــحظـﮧ هآے ســــکوتم...
پـــــر هیآهــــــــــو تریـטּבقــــآیق زنـבگیم هستنـב
مــــــملو از آنــــــچـــﮧ
مــــےخوآهم بـــــــــــــــگویم
و
نــــــــــــمـےگـــــویم...