روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

320

چگونه دلم تنگ نشود


برای توئی که مدام در ذهنمی


و خانه خاطراتم مملو از عطر


بودن توست


و من دیوانه می شوم


وقتی بستر یادت به آغوش میکشاند


مرا هردم . . . 

 

 

 

 

مگر که تو آغوش بُگشایی !

وگرنه این جهان

تنگ تر از آن است

که تمام ِ حجم ِ اندوهم را در خودجای دهد ...
 

   

319*

می نویسم از عشـق.. 

و شقایق که به زیبایی و عآشـق بودن 

شهره این شهر است 

تو ولی ساده نخواלּ ..

تو ولی ساده نبین.. 

پشت این زیبایی 

چه بسا زخم که در سینه او پنهـآלּ است 

و کسی را خبـر از دآغ جگرسوزش نیست... 

 

می نویسم از دل.. 

نه به این سادگی و کم حرفی 

که هزآراלּ حرف است بین *دال* و *لامش* 

و کسی رآخبـر از رآز دروלּ دل نیست... 

 

می نویسم از اشک.. 

که چو بآرآלּ پاک است.. 

سـآده و سـآکت و سـرد 

آب بر آتـش دل می پاشد 

و کسی رآخبر از سوزش چشمـآنم نیست.. 

 

می نویسم از مـלּ 

می نویسم از او.. 

که چه شـوری دارد عشق بی همتـآیش.. 

که چه رنگی دارد نرگس چشمـآنش.. 

که چه طعم دارد بوسه بر لبهـآیش.. 

 

و کسی رآ خبر از غصه دلتنگی نیست... 

 

 

 

318*

مـآه هاست که هر غروبــ گوشه گوشـه آسمـآن زنـدگی امـ را می جویــمـ 

   

نه با چشـمـ ـهـآیمـ که با تک تک ذراتــ وجودمـ   

 

تا شـآید روی مــآه عشقـمـ رآ ببینمـ 

 

    

دل منتظرمـ رآ به صبرو انتــظآر دعوت میکنمـ   

  

 می دانـم که روزی عید وصـآل ما همـ می رسـد... 

  

 

 

 

 عید فطر مبارک...

317*

آب و آتـش ازکنــار هم گذشتنـد! 

آب

تنش دآغ شـد و دلش بـﮧ جوش وخـروش افتاد..! 

آتش

بر خودش پیچیـد و دلـش لرزیـد..! 

کمی آלּ ســوتر 

آب نگـآهش را برگردانـد 

 تصویـر آتـش در قآب چشمـآنش جـاے گرفت و 

عشـق آتش در دلش..! 

آتشی که حـالا به جـآے سوزاندלּ خود می سوخت... 

                                             در آتـش درونش!  

 

 

آبــ بـﮧ سوے آتش روآלּ شد و آتش به سمت آب زبآنه کشیـد  

و لحظـﮧ ای بعد دو دلدآده همدیگــر رآ در آغـوش کشیدند 

 

چیزے نگذشـتــ کـﮧ 

 نـﮧ از آبــ قطـره اے مـآند و نـﮧ از آتـشــ شــرآره اے ...  

 

کــﮧ عشــق جز فنـا شـدن در وجـود معشـوق نیسـت... 

 

316*

 در ذهنـــم نمی گنجد...

اینهمـهـ خــوبی اـت

وـقتـی با همه بدی ـهـآیم د ــــتآنمـ را می گیــری و به رویــم لبخنـد می زنی 

اینهمـهـ مهـربآنی اـت

وقتـی با همه نآ ـــپاسی ام یکـ لحظهـ هم فرآموشم نمی کنی و پشتــ و پنـآهم هستی 

اینهمـهـ صبوری اـت

وقتی با هم نادانی ام از حـآل پریشآنم به تو شکآیت می آورم  و بـآز یـآر و همـرآه منی..

با منی و داد از بی کسـی میزنم!

مرـهمی و زخـم ـهـآیم را بهـ این و آن نشـآن می دهم!

گنج پیدآیی و دــتـ گداییم را به هر سـو درآز می کنم! 

خـوب من..

مهـربآن من..

صبــور من..

خدای عـآشق و زیبـآیـم..

امشبـــ

ذره ای از خوبی و مهربآنی و صبر و عشق و زیبـآیی اتــ را

                           بهـ قلبــ پشیمــآنم هدیــه کن...