دلم باران
دلم دریا
دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد
دلم یک باغ ِ پر نارنج
دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ صبح شالیزار
دلم صبحی
سلامی
بوسه ای
عشقی
نسیمی
عطر لبخندی
نوای دلکش تارو کمانچه
از مسیری دورتر حتی
دلم شعری سراسر دوستت دارم
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند
دلم آوازهای سرخوش مستانه میخواهد
دلم ...تغییر میخواهد
بتول مبشری
ابراهیم به افق می نگریست و در انتظار بود تا خورشید از پس دشت های وسیع طلوع کند
_ گویی خورشید برای تماشای ما طلوع می کند.
روزبه این کلام را با جان خود نوشید.او عظمت آدمی را در این کلام حس کرد و اینکه خداوند همه چیز را برای آدمی آفریده است..
_ بیدار باشیم تا خورشید تماشایمان کند.ما هم او را به تماشا بایستیم.چشم در چشم جهان بگشاییم و ببینیم و دیده شویم.
روزبه تا جهان زیبایی تو را نبیند زیبایی خود را به تو نشان نخواهد داد.
فرشتگان زیبایی هستی اند.تا انها را نبینی به ملکوت راه پیدا نخواهی کرد.
آنها همین جا کنار من و تو ایستاده اند.از ما مراقبت می کنند.
هر روز دل ما را آماده ی رفتن به بهشت می کنند..
این ما هستیم که از دعوت دل دور می شویم و با دل قهر میکنیم..
" او سلمان شد"