روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

427*

همیشــه خیـآل می کردم قصه ی بی سر و ته یعنی قصه ای که نه سر دارد و نه ته!

و حتمــا چنین قصه ای شنیدنی نیست...!

اما خب.این فکر هم مثل بقیه ی فکرهــآی پریشآن بنده اشتبــآه بود!

قصه ی دلدادگی ما نه سر داشت و نه ته دارد!

نه  اولش معلوم است که در کدام ساعت و کدام لحظه دل از کـــف دادیم؟!

 ونه خدا را شکرتهش پیداست که کی و کجا دوباره این دل از دست رفته را به کــف خواهیم آورد!!

البته شآیــد قصه آن قدر ها هم عــآشقآنه نبوده!و دلیل اصلی اش کــفـی بودن کــفـ است!!

وگرنه  دل که نبــآید به این راحتی از کف برود و به کف نیاید؟!!

به هر حــال ماجرا از عشق افســآنه ای ما آبــ بخورد یا از کف صــآبون هــآی وطنی!

من عــآشق این قصــه ی بی سر و ته اَم..:*

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد