روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

449

شدم مانند رود از بارشی جریان که می گیرد

که من بدجور دلتنگ ِ توأم، باران که می گیرد...

 

دلم تنگ است می دانی؟ پناهم شانه های توست

کمی اشک است درمانش دل انسان که می گیرد

 

من آن احساس ِ دلتنگی ِ ناگاه ِ پس از شوقم

شبیه حس دیدارم ولی پایان که می گیرد

 

غروبی تلخ و دلگیرم، غروب دشت تنهایی

دل دشتم من از نی ناله چوپان که می گیرد

 

چه بی راهم، چه از غم ناگزیرم من، چه ناچارم

شبیه حس یک قایق شدم طوفان که می گیرد!

 

چقدر از خاطراتت ناگزیرم، نه گریزی نیست

منم و باز باران بین قم - تهران که می گیرد

 

تو را، عشق تو را، آسان گرفت اول دلم اما

چه مشکل می شود کارم دلم آسان که می گیرد!

 

سپردم به فراموشی به سختی خاطراتت را

ولی باران که می گیرد... ولی باران که می گیرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد