روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

448

در کتابخانه

ما بی صدا مطالعه می کردیم

اما کتاب را که ورق می زدیم

تنها

گاهی به هم نگاهی ...

ناگاه

انگشت های "هیس ! "

مارا

از هر طرف نشانه گرفتند

انگار

غوغای چشمهای من و تو

سکوت را

دز کتابخانه رعایت نکرده بود !


از قیصر امین پور


447

نمیدونم بقیه مردم وقتی داستان پستچی رو میخونند چه حسی دارن؟

ولی  این قصه حس غریبی رو در من زنده میکنه...که عشق چه ماجرای عجیبیه...ساده س ولی پیچیده س..!

بعضی از جمله های قصه منو به خاطره هام میکشوند...به حسایی که باهم داشتیم...

"میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟

مثل یک شعر بود.تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم ، در برابر آن هیچ بود."

راس میگفت..همین بود...چه جمله هایی که به شوخی میگفتی و من اونا رو هم عاشقونه میدونسم...دلم غنج میزد وقتی که بهم  میگفتی دیوونه!عشق خل و چلم!احمق من!...عاشقونه تر از اینا نبود..

انگار قصه خودم رو میخوندم اما ز زبونی دیگه...

انگار دردا و رنجا و سختیای خودم بود که دوباره اشکامو در میاورد..

"عاشق شدن، سخت است.عاشق ماندن، سخت تر.آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر،طول میکشد که از یاد ببرد.به خصوص عشق اول را."

مگه میشه عشقو فراموش کنی...مگه میشه دستی رو که عاشقونه فشردی از یاد ببری...مگه میشه چشمای معصومی که دلت رو میبردن...

پس چرا خیال میکنم به بن بست رسیدم...پس چرا خیال میکنم دستمو رها کردی؟...

"هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست.اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو.جاده دیگری باز میشود.تا وقتی نشسته باشیم، همه جا بن بست است!"

باید راه بیفتم....باید برم و قصه مو از نو شروع کنم...باید دوباره ثابت کنم عشق ابدیه...چراغیه که رسم خاموشی بلد نیست...

ولی چطور؟بدون همراه چطور...؟

"همراه که داشته باشی، تمام جاده های بن بست جهان را عبور میکنی"

ولی همراه من کجاست..؟اونی که باید دستم بگیره تا بلند بشم کجاست...؟


"خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی."

چقدر دلم میخواست دیروز که دیدمت این جای قصه برام اتفاق بیفته..


"تواولین و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر..."

بارون میومد ولی ...

سرتو رو شونه م گذاشتی...ولی...

آخ این ولی  چه حرف بدیه و نباید به قصه مون راه پیدا میکرد...

اما اومده بود و منو از تو دور میکرد...رفتم..اما بدون تو تا کجا میتونسم برم؟

خیلی که فرار کردم تا پشت در خونتون...همونجا میخکوب شده بودم .و دلم نمیخواست بیش از این ازت دور باشم...

"آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره."

دلم میخواد قصه عشقمون رو بنویسم...

اگه یه روز قصه ای رو خوندی و اشکات جاری شد شک نکن...بارانت دوباره باریده...

446


به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است
فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم

“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم 

: علیرضا بدیع


پ.ن :

رآست می گفتی..

من به تو نمی آمــدمـ..

ولی تو به خــودتــ بیــــــآ..

445

ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما…آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد...


444

تو دستت را رها کردی یا من دستت را محکم نگرفتم...

نمی دانم فقط میدانم گم شدیم...