هوا سرد است و آغوش من هم...
آسمان گرفته است و دل من هم ...
باران می بارد و اشک های من هم...
جقدر من و پاییز شبیه همیم..!
لغتـ نامهـ هآے دنیآ را بآید آتش زد...جلوے واژه ے نبودن نوشته اند:"عَدم حُضور شَخصے یآ چیزے "همیــــن!!!!چقدر نبَودن تو راساده فَرض مے کنند...
بعضیا قبل از خواب ، رویاشونو مرور می کنن ...بعضیا برنامه های فرداشونو ...ولی من دعا می کنم خواب زودتر از اشک بیاد سراغم ...
تنهایی را باید با خط بریل می نوشتند،شنیدنش کافی نیست ، باید لمسش کرد...
چه کار سختــی از من طلبـــ میکننــداین دلتنگیـــ های حلــ شده در بغضــــــــ ... فراموشیـــ اتــ به دستـــ من نیستــــکه این ســـر سختـــی هاتو را با منــ لج میکننــــد! بگــــذار فریاد بزنمـــ فراموش نمیشویــــ ...
” هست ” رااگر قدر ندانیمی شود” بود “وچه تلخ است” هست ” یکه ” بود ” شود و” دارم ” ی که .. ” داشتم “…
همهـــ مرابه خنده هایــــ با صدا می شناسنــــداین بالش بیچاره امـــ اما…به گریه هایــــ بی صدا…
و امانـــ از اینــ بوے پاییــز و آسمانــ ابرے!که آدمــ نه خودش میداند دردش چیستـــ و نه هیچکســ دیگرے …..فقط میدانے کهــهر چه هوا سردتر مـےشــود____……دلت آغوش ِگرمترے مـےخواهـــد….
بگو چه مخدری بوددر بودنت …که اینهمه نبودنت رادرد میکشم …!
نیستی که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺯ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﺩﺳﺘــﻬﺎﯾم ﺭﺍ بﮔﯿﺮی. . .ﺩﺭ ﺟﯿﺒــــم میــﮕﺬﺍﺭمـﺷﺎﻥ،ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻪ ﺟﯿﺒم ﻣﺎﻧﺪﻩ اســت،ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ. . .
دلتنگـی، پیچیــده نیســت.یک دل..یک آسمان..یــک بغــض ..و آرزوهــای تـَـرک خـورده !به همین ســادگـی …
ممنون از اومدنت و بودنت
از باغ میبرند چراغانیات کنند تا کاج جشنهای زمستانیات کنندپوشاندهاند "صبح" تو را "ابرهای تار" تنها به این بهانه که بارانیات کنند
سلامحرف ها دارم اما... بزنم یا نزنم؟ با تو ام! با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟ همه ی حرف دلم با تو همین است که «دوست...» چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
لغتـ نامهـ هآے دنیآ را بآید آتش زد...
جلوے واژه ے نبودن نوشته اند:
"عَدم حُضور شَخصے یآ چیزے "
همیــــن!!!!
چقدر نبَودن تو را
ساده فَرض مے کنند...
بعضیا قبل از خواب ، رویاشونو مرور می کنن ...
بعضیا برنامه های فرداشونو ...
ولی من دعا می کنم خواب زودتر از اشک بیاد سراغم ...
تنهایی را باید با خط بریل می نوشتند،
شنیدنش کافی نیست ، باید لمسش کرد...
چه کار سختــی از من طلبـــ میکننــد
این دلتنگیـــ های حلــ شده در بغضــــــــ ...
فراموشیـــ اتــ به دستـــ من نیستــــ
که این ســـر سختـــی ها
تو را با منــ لج میکننــــد!
بگــــذار فریاد بزنمـــ
فراموش نمیشویــــ ...
” هست ” را
اگر قدر ندانی
می شود
” بود “
و
چه تلخ است
” هست ” ی
که ” بود ” شود و
” دارم ” ی که .. ” داشتم “…
همهـــ مرا
به خنده هایــــ با صدا می شناسنــــد
این بالش بیچاره امـــ اما…
به گریه هایــــ بی صدا…
و امانـــ از اینــ بوے پاییــز و آسمانــ ابرے!
که آدمــ نه خودش میداند دردش چیستـــ
و نه هیچکســ دیگرے …..
فقط میدانے کهــ
هر چه هوا سردتر مـےشــود____
……
دلت آغوش ِگرمترے مـےخواهـــد….
بگو چه مخدری بود
در بودنت …
که اینهمه نبودنت را
درد میکشم …!
نیستی که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺯ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﺩﺳﺘــﻬﺎﯾم ﺭﺍ بﮔﯿﺮی. . .
ﺩﺭ ﺟﯿﺒــــم میــﮕﺬﺍﺭمـﺷﺎﻥ،
ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻪ ﺟﯿﺒم ﻣﺎﻧﺪﻩ اســت،
ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ. . .
دلتنگـی، پیچیــده نیســت.
یک دل..
یک آسمان..
یــک بغــض ..
و آرزوهــای تـَـرک خـورده !
به همین ســادگـی …
ممنون از اومدنت و بودنت
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند "صبح" تو را "ابرهای تار"
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
سلام
حرف ها دارم اما... بزنم یا نزنم؟
با تو ام! با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که «دوست...»
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟