حال من و تو
حال
عقربه های ساعتی است
که
مدام از پی هم می دوند
تا
شاید
مگر
معجزه ای شود و ساعتی یکبار
یکدگر
را در آغوش کشند
هرچند
برای لحظه ای
لحظه
ای هرچند کوتاه
اما
فراموش نشدنی
از
همان لحظه ها
که
نمی توان از کنارشان گذشت
به
همین سادگی ها
.
دویدن
و نرسیدن
سهم
من بود و تو بود و آن دو عقربه
.
کاش
یا عشق عقربه ها جور دیگری بود
یا
عشق من و تو
و
یا این سرنوشت لعنتی
که
کسی برای نوشتنش سوالی از من و تو نکرد
.
اینگونه
یا ساعت از حرکت باز می ایستاد
یا
این روزگار لعنتی
و
یا این تکاپوی رسیدن را
شیرینی
وصل پایان می داد ..
"عادل دانتیسم"
چه حس غریبیه غربت...
گاهی وقتـا از سرزمیـن خودت جــدا میشی و احساس غربت میکنی
میون آدمایی که نه زبونت رو می فهمند و نه دردت رو می شنآسنـد..
امـا گاهـی وقتا قصه غربت تلخ تر از این حرفــآست..
وقتی که تو سرزمین خودت بآشی و مردم تو رو فراموش کنند..
یادشون بره که تو عزیز دل فاطمــه ای و وپسر علـی...
یادشون بره که تو نــور چشم پیــآمبری و سید جـوانـآن بهشـت..
یادشـون بره و رآه رو بر تو ببندند..
یادشـون بره و آب رو بر تو حـرومـ کننــد...
یـآدشـون بره و...
....
چه حس غریبی داره نیمه شبا...
وقتی فقط یه صدای زنگ... :ُ(